۱۳۹۰/۰۵/۱۶

با قباد جلی زادە

شب شعر قباد جلی زادە در قهوخانە کلتوری در سلیمانیە
از راست: قباد جلی زادە - مصطفی زاهدی - جمشید بهرامی

شعرهایی از این شاعر نامی کورد با ترجمە سعید دارائی

زير صنوبران ده باشان
دزدانه
در ميان جنگل ده باشان
به هم مي رسيم
ساعت هفت عصر
درختي – بي آنكه مكلفش كنيم
مبادا ناخن تیز آفتاب
گردن اين ديدار نازک مان را
بخراشد  ---> ادامە
سايه بر ما مي اندازد

اندك اندك دوره مان مي كند جنگل
مبادا پيشمرگه اي بر آن تپه
ببيند و
به خيال عروسي
شليك بر سرمان بگذارد و
بوسه هامان زهره ترك شوند !!

 ساعت نُه
بر سينه مان ذغال لذت می ریزیم و
عاشقانه
بوسه کباب می کنیم
سگي به تملق برایمان دم تکان می دهد
دور و برمان تاكسي ها گرد و خاک می کنند
درخت ها غرق در غبار
صنوبران پير .. احه احه .. به سرفه مي افتند
ريه هاشان از نوميدي درد مي گيرد
نسيمي
كه نمي دانم از كدام شيشه عطر برخاسته
جاده را گل می پاشد
با دسته ای ريحان
گيسوي ما
نوك پستان شاخه
و مژه ي برگ ها را پاك مي كند
آن راننده ها
روزها به بوي بنزين مست اند
شب ها به بوي عرق
حالا هم با بوي بخور
بخور بوسه هاي مومن ما
ساعت ده
سرتاپاي تن آتش
بوسه به سيخ مي زنيم
پستان برشته مي كنيم
درختان ترشيده با تبسمي آن پشت داغ می شوند
صنوبران نوبالغ كه هنوز پستان نداده اند
دزدانه ما را ديد مي زنند
خجالت مي كشند
از شرم
صورت شان سرخ مي شود و همديگر را بغل مي كنند
ساعت يازده
پيش از آنكه برويم
براي چاشت گنجشك ها
دو هسته هلو جا مي گذاريم
كمي پوست گلابي
دو دانه آلو
قاچي پستان
مشتي بوس گندم ريخته
ساعت پنج صبح
صنوبر عاشق به گنجشك ها گفت:
ديشب زني مرا بغل گرفت
زني
صدا: رنگين كمان
نفس: عطر
زني
چشم: دو رودخانه مهر
بازو: دو رودبار شير
زير بغل: دو ريشه گياه کبود
صنوبری به کبوتران نحیف گفت:
دیشب زنی مردی را به آغوش کشید
مردی
موها مهتاب
صدا ناله ی کلارینت
مردی
به شاعر می مانست نه قاضی
به عاشق نه پلیس
پروانه ای به زنبوری گفت:
دیشب زنی بغل به عشق گشوده بود
زنی
انگشتانش کلاف پنبه
بر دست حلقه ی شهد
زنی
کرست پر از شاه توت
شورت پر از نور
ساعت هشت صبح
عذر می خواهم!
دیشب یادم رفت برایتان بگویم:
پیش از آنکه با جنگل خداحافظی کنید
یک یک صنوبران را دیدم
لخت لخت
در لحظه ی اُرگاسم!

 - ده باشان؛ تفریحگاهی در کُردستان عراق

الفاتحه

بال بال شكسته ی كبوتری ميان چالی
در غبار تيره ی پر سوز جگری
جنازه ی هنوز گرم خردسالی
از ریشه بركشيدن بكارت بيوه زنی
به وقت بی وقتی
در گورستان جنگل بر پای مرده ای
نعره ی افتادن درختی
كنار زباله دان خيابان گرسنه ای
گربه ی حامله ي شهيدی
در انبوه صخره های کوهسار پر از مرگ و وحشتی
آخرين شيهه ی خونرنگ یال اسب زخم خورده ی دلیری
با قمه ي حيضي
بر تن نفرت آلود خون ریزی
هديتا
متواصله
الفاتحه!!!

اتاق خواب

به همه گفتم: آزادید، می توانید بروید
شانه ها گفتند: اینجا می خوابیم، اما
بعد از به هم ریختن موهایتان بیدارمان کنید
عطردان ها گفتند
نمی رویم، فقط کلاه هایمان را بردارید
به پنکه ی دراز دست گفتم
برو، همراه باد شمال سفر کن
به کتاب پشت سرم
- هارون الرشید بود -
گفتم برو، بر ننوی چمن
زبیده با کوزه ای شراب چشم انتظار توست
به دسته نرگس داخل لیوانم گفتم
چشمان معطرتان را ببندید لطفاً
حرام است نظر!
گفتند نه ، بهشت ارزانی گل های دیگر باد!
به فیلگوش داخل گلدان گفتم: باز است راه باغ
لطفاً بیشتر از این گوش نکن!
گفت نه، من با جیک جیک بوسه های شما رشد می کنم
شانه ها گفتند
بعد از بهم ریختن موهایتان بیدارمان کنید
شیشه ها گفتند
نمی رویم ، فقط کلاههایمان را بردارید!

خدا

باغی بود كه قدم می زد
لبالب از گل
آن گل ها را كسی روي زمين نديده است!

در كنارش چند رودخانه از عسل و شراب
می گذشتند
فرشتگان برهنه در آنها شنا می كردند
به زنان كوچه شبيه نبودند!

رنگين كمانی كه ميان باغ در رفت و آمد بود
گفت: اين نسيم است
من در غروب های سرزمين خودم با آن برخورد نكرده ام!

در ميان دست خدا نه شمشير بود نه آتش
چشمانش از مهربانی برق مي زد
لبخندش به لبخند نوزادی خوابيده مي مانست
گفتم: سرورم، دوزخ تان چقدر از اينجا دور است؟
گفت: دوزخ از بيخ بال پيامبران بيرون پريده  است!

خدا پستان هايش را لخت كرده بود
پروانه ای را با آنها آرام مي كرد!


ويولونی مي نهيم بر شانه ی نوجوانی

خدا با دست زرينش، برای كبوتران سفيد دانه می ريزد
سر گربه های تشنه را ناز می كند، وقتي جرعه ای آب می نوشند
بال توفان را با رنگين كمان می بندد
تا پروانه ها به آرامی عبور كنند
تفنگ برای خدا برمی دارم
ديگر اجازه نمي دهم كسی
به خشم درخدا نظر كند
كسی گلوله بر شهپر خدا بگذارد
ديگر قبول نمی كنم كسي
پوست موز پرت كند زير پاهای مبارك خدا!

به همراه خدا به بازار می رويم
كف دست تمام گدايان را پر می كنيم از عسل
سوار اتوبوس می شويم
كنار يك تروريست می نشينيم
كمربند انتحاری اش را
خنثی مي كنيم
پيری را خلع سلاح مي كنيم
ويولونی مي نهيم بر شانه ی نوجوانی
سر خاك تمام زنان كشته شده می رويم
به نجوا به آنها می گوييم:
« ببخش مريم عذرا مرا ببخش »
روز جمعه به مسجد سری مي زنيم
قرارداد آتش بس اعلام مي كنيم
بندگان ابله را، از توطئه ی قتل خدا، پشيمان می كنيم!!

پروانه اي در حمام

لخت که می شوی
شیر آب، آبش می آید
آب، آب می ریزد
۲
آب،  لباس هایش را دور انداخت
سر تا  پا
لختی تو را پوشید
۳
پیک پیک
 از زیبایی ات می نوشد آب
خیالش را می ریزد زیر پات!
۴
آب از نور اندامت مالامال
دوش
باران کریستال
۵
آب
از ترس افتادن
می لرزد
بر گردی پستان هات
6
قطره قطره آب
مشتی مروارید
ریخته روی آینه ی شانه هات
7
میان هر قطره آب روی سینه ات
یک رنگین کمان
8
بر چمنزار دامنت
رگبار شبنم است
آب
9
در چشمه ای جوشنده و ناناز
بهم می آمیزند
قطرات لغزنده ی آب
10
حمام از لختی ات سرشار
بر شیشه ی پنجره
خودش را چسبانده بخار
11
تن سفیدت
گم در کفی انبوه
حباب های زیر سقف
خود را تکه پاره می کنند از حسرت
12
پستانت، منقار می زند
بر کف دست
بر قفس آب
بر لب بخار
13
آب
قطره
قطره
از نافت
می چکد
روی هلویی ترک خورده و
کرک دار
14
بر بلور اندامت
آب
خیال
کف
روشنی
لیز می خورند
می افتند و
متلاشی می شوند
15
پشت در
گوش سپرده ام
به شرشر لذت
خروش برهنگی
16
از چشم انتظاری
خودش را به دار آویخته
حوله ی حمام
17
بیرون که می آیی
بخار، لکه ابری سفید
پیچیده دور تنت
آب، متشنج
دل لیف، حل شده در آب
بيهوش افتاده حمام!

سبيل

او بود
بنفشه های بوسه را سوزاند
زنان زيبا را آورد بر لبه ی ماه و
پرت شان كرد
او بود
خون ريزتر از هيتلر
بد ریخت تر از سبيل های هرزه ی استالين
او بود
رویا های سبز « بيكس » را پژمرد
« علی مردان » را از خواندن پشيمان كرد
آرمسترانگ بود
به ماه بهتان زد و
شاعران را گفت :
ماه چراغی ست خاموش
مشتی ست خاكستر!!
- علي مردان: ۱۹۰۴ / ۱۹۸۱ ( کرکوک ) موسیقیدان و خواننده ی بزرگ کورد


رای می دهم به زن

روز انتخابات
از خانه بیرون می زنم
با پرچمی از قامت زن
با دسته گلی سفید
مثل روح زن
حوزه های رای گیری را مالامال می کنم
از ترنم  زن
مدالی بر گردن تمام رای دهندگان می آویزم
از پوستر زن
پلیس حوزه ها را خلع سلاح می کنم
با تار موی زن
صندوق ها را پر می کنم
 از تبسم زن
رای به زیبایی می دهم
رای می دهم به زن!


گلدانِ زن

غروب هر پنجشنبه
در گوشه ای از ابوصنعا
من و
موكری و
مام غفور
سه گلدانيم
سه گلدان سفيد سفيد
گلدانی پر از گل مذهب
گلدانی پر از گل سياست
گلدانی پر از گل زن
پيك اول را پر می كنيم از گل يخين مذهب
پيك دوم را از گل ليموی سياست
پيك سوم را
مي ريزيم در گلدان زن!
بلند كه می شويم در بغل هر كدام مان گلدانی است
موكری گلدان زن
غفور گلدان زن
من اما
گلدان زن!
- ابوصنعا- هتلی در سلیمانیه
- موکری و مام غفور- از نویسندگان معاصر کُرد

تپه

آن تپه
در آن پهندشت زخمی
تنهاست
شب ها در محاصره ی ترس و تاریکی
چمپاته زده
ران هایش را روی سینه بغل می کند
و چانه روی زانو می گذارد
آن تپه
مثل یک گلابی روی یک سینی سبز
مثل یک پستان روی سینه و گریبان یک دختر
رفیقان آن تپه
از جاده ی دامنه گذشته و
سر به روی ران کوه نهاده اند
آن تپه شبیه سربازی است
مجروح
بجا مانده در میدان جنگ!